خستگی ها م رو نفس می کشم
مهشید بر گشته

ثابت

سلام

مهشید هستم یار قدیمی اوابلاگ

یه مدت نبودم بعد برگشتم کسی نبود رفتم

الان برگشتم .با یه عامله حرف نگفته

اگه میخواهید بشنوید بمانید اگر نه می توانید تشریف ببرید

ادمک چوبی ساخته ذهن است

♥ نوشته شده در سه شنبه 27 فروردين 1398 ساعت 7:27 توسط مهشید :
اخوال پرسی با ادمک

سلام ادمک چوبی خوبی ؟

من هنوز زندم

اره هنوز نفس می کشم

ولی تو چی ؟

حال تو چطور است

اه میدونی پرسیدن حالت

حال من را هم خوب کرد

همیشه خوب باش

ادمک من


♥ نوشته شده در چهارشنبه 18 ارديبهشت 1398 ساعت 13:18 توسط مهشید :
اوج بدبختی

اون بدبختی اون زمانیه مادرت تو دوست داشتن تو و کس دیگه فرق بزاره

بفهمی اون تورو اون طور که باید و شاید دوست نداره


♥ نوشته شده در سه شنبه 17 ارديبهشت 1398 ساعت 0:53 توسط مهشید :
ادمک چوبی من

ادمک چوبی سلام

کاش پیشم بودی تا به آغوشت می اومدم

و تو میگفتی اروم باش همه چی درست میشه

کاش تو بودی و می گفتی و انجام میشد

شاید ادم گاهی واقفا نیاز داشته باشه

یکی براش ارزو کنه ارزویی خوب که انجام بشه

ادمک احساس می کنم باید پیدات کنم

تو که نمی ایی

شاید باید من بیایم

♥ نوشته شده در پنجشنبه 12 ارديبهشت 1398 ساعت 22:49 توسط مهشید :
یه ایده

یک وبلاگ جدیدا زده شده به نام عروسک ....

اگه کسی بلده چطور گزارشش کنه این کارو بکنه

کاش اوابلاگ بیشتر نظارت داشته باشه

♥ نوشته شده در پنجشنبه 12 ارديبهشت 1398 ساعت 16:32 توسط مهشید :
سهراب

سهراب بار و بندیلش را بست

وبا قایق به پشت دریا ها رفت

کاش من هم قایقی پیدا کنم

و به پشت دریا ها

بروم

تحلیل من از این شعر سهراب میتونه این باشه

که پشت دریا ها بهشت

و قایق وسیله و کول بارمون

دریا مسیر

تا به مقصد برسیم

♥ نوشته شده در چهارشنبه 11 ارديبهشت 1398 ساعت 10:45 توسط مهشید :
بدترین لحضه4

میدونی بدترین لحضه کیه

اون لحضه ای که همه پله ها رو بری بالا

و ببینی این راه به پشت بوم میره نه اون مقصد تو

تو توی پشت بومی نه مقصد خودت و ناراحتی

چیزی که بفکرت میرسه

وقتی این همه پله اومدی بالا و بی نتیجه

این میتونه باشه

که خودتو از اون بالا پرت کنی

♥ نوشته شده در سه شنبه 10 ارديبهشت 1398 ساعت 23:57 توسط مهشید :
دردودلی برای آدمک چوبی قصه

آدمک چوبی باز هم سلام

کاش بودی تا سرم را روی شونه هایت می زاشتم و برایت دردودل می کردم

ولی حالا که نیستی فقط می نویسم

مینویسم تا خالی شوم .شده فکر کنی از در و دیوار برات بلا میریزه .الان همین اتفاق برام دوباره افتاد

باید بازم شکر خدا بگم ولی نه می تونم بگم خدا شکر برای اینکه زنده ام نه برای اینکه خوشبختم

فقط می تونم بگم خدارو شکر که فعلا نه دستم شکسته نه پام شکسته نه سرم نه کور شدم

ولی نمی تونم بگم خداروشکر که سالمم .

ولی شاید بتونم شکر بگویم که خانوادم هر چند به زور در کنارم هستند

راستی ادمک


✘ادامهـ مطلبـ✘

♥ نوشته شده در سه شنبه 10 ارديبهشت 1398 ساعت 7:29 توسط مهشید :
fuck life

at last i was thought about every things and i dicided copition with life and at games life and i win but can't

i thinking these for me is better the i die for everyday

♥ نوشته شده در دوشنبه 9 ارديبهشت 1398 ساعت 20:12 توسط مهشید :
هعی

دلم برای خودم تنگ است

دلم آغوش خودم را می خواهد

دلم چند روزیست

به هوای باران

برای خود میگرید

♥ نوشته شده در دوشنبه 9 ارديبهشت 1398 ساعت 14:30 توسط مهشید :

Design By : Bia2skin.ir